داستان واقعی(حتما بخونین)


Letafate Ashk

*آنـــقدر دوستت دارم که رســـوایی تمام عالـــم را بـــه جان می خرم برای داشتنت*

روزي كه بابام ما رو از شهر و ديار آواره كرد چون من دل

 

به عشقي داده بودم كه دستاش خالي بود كه واسه آينده ام پول نداشت ولي

 

نميدونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه توودستات.دارم به قولم عمل ميكنم.

 

هنوزم روحرفم هستم يا تو يا مرگ.پاموازاين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو

 

نيستم ديگه تو رو ندارم.نمي تونم ببينم به جاي دستهاي گرم تو،دستاي يخ زده ي

 

غريبه اي تودستام باشه.همين جا تمومش ميكنم.واسه مردن ديگه ازبابام اجازه

 

نمي خوام.واي علي كاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس

 

عروس چقدر بهم ميان!عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم.دلم برات خيلي تنگ شده.

 

مي خوام ببينمت.دستم مي لرزه.طرح چشمات پيشه رومه.دستمو بگير.منم

 

باهات ميام پدر مريم نامه تو دستشه،كمرش شكست،بالاي سر جنازه ي دختر

 

قشنگش ايستاده و گريه مي كنه.سرشو برگردوند كه به جمعيت بهت زده و

 

داغدار پشت سرش بگه چه خاكي تو سرش شده كه توي چهارچوب در يه

 

قامت آشنا مي بينه.آره پدر علي بود،اونم يه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه،

 

صورتش با اشك يكي شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد،نگاهي كه

 

خيلي حرفا توش بود.هر دو سكوت كردند و به هم نگاه كردند،سكوتي كه

 

فرياد دردهاشون بود.پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست

 

مريم،اومده بود كه بگه:پسرش به قولش عمل كرده ولي دير رسيده بود.حالا

 

همه چيز تمام شده بود و كتاب عشق علي و مريم بسته شده.حالا ديگه دو تا

 

قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشكاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده

 

از يه داماد نگون بخت!مابقي هرچي مونده گذره زمانه و آينده و باز هم

 

 

اشتباهاتي كه فرصتي واسه جبران پيدا نمي كنند . . .

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com *ممنون که خوندین*

 

 


نظرات شما عزیزان:

هلیا
ساعت15:05---28 مرداد 1391
حالا شد....... خوندمش

هلیا
ساعت14:16---21 مرداد 1391
1 اشکالی که این مطلب داره اینه که کمی طولانی هست و اکثرا نمیخوننش. باید قسمتی رو مینوشتی و باقی رو در ادامه مطلب میذاشتی تا خواننده راغب به ادامه و خوندن بشه.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:داستان غمگین,داستان واقعی,داستان عاشقانه,متن های عاشقانه,,ساعت 9:48 توسط محمدرضا ن| |
قالب ساز وبلاگ پيچك دات نت